غم، هنوز در بم پرسه میزند
میجیک/ کرمان این بار حکایت آدم هایی هستیم که خاطرات تلخ ویرانه های 20 ساله را با خود حمل می کنند. جشن برایش عجیب بود و چشمانش در جستجوی شادی بود.
میجیک گفت: این شهر هنوز خوب نیست. ننه فاطمه گفت: «هنوز می توان آثار آسیب را دید. چشمانش دیگر نمی بینند. انگار از دور به دنبال تصویری آشنا بود. وقتی به چین های صورتم نگاه کردم، ابری از غم و اندوه، دنباله ای از زخم های التیام نیافته را دیدم. که تا آخر عمر باید سوزاند و ساخت.
گفت آن روز باید به کربلا برود و تا سحر بیدار بود که این اتفاق افتاد. ابرهای سرخ را در آسمان دید. مردم فریاد می زدند و کسی نمی توانست نزدیک شود. یک روز و نیم بدون آب و برق گذشت. آن سال به کربلا نرفت.
جمعه 14 دی 1390 ساعت 05:26 بم در خواب بود که زمین غرش کرد و باران شدیدی در شهر بارید. حدود 50 هزار نفر در این زلزله جان باختند. 250 نفر از خانواده ننه فاطمه. وی گفت: آثار زلزله همچنان باقی است و مردم می ترسند، از بمیس اصلی کسی نمانده و همه زیر آوار مرده اند، اینها همه خارجی هستند، قبل از زلزله که بیرون آمدیم. از هر 10 نفر 9 نفر می دانستند، اما اکنون برعکس است.”
مادربزرگ فاطمه غمش را در سینه نگه می داشت و به نوه 12 ساله اش که موهای سیاهش روی شانه هایش جاری بود نگاه می کرد و به تصویر مقابلش توجهی نمی کرد. او می خواست که زلزله زندگی نوه اش را خراب نکند. با قاطعیت گفت: صدایم را هرکسی می فهمد، مسئولین مرا ناکام گذاشته اند، نوه ام نخبه است، اما مدرسه اش هیچ امکاناتی ندارد، هنوز بنزین نیست و از چراغ نفتی استفاده می کند، هر بار نوه ام می آید. خانه، سرش از بوی روغن درد می کند.» قبلا، پیش از این.
مادربزرگ فاطمه را رها کردم و به سراغ زن جوانی رفتم که بچه اش را در آغوش گرفته بود. الهام 14 ساله بود که زلزله آمد. او تا آن صبح ناخوشایند جسد را ندیده بود، اما در لحظه ای ترس و اضطراب، پیکر بی جان مردی را دید که تا روز قبل نفس می کشید، حرف می زد و راه می رفت. خرابه های بم دیگر جای آنها نیست. به کرمان رفت و بعد از پاکسازی خرابه ها برگشت، اما شهر دیگر آن شهر نبود!
بتول هم کنار الهام نشست. دانه دانه و قدیمی است. چادرش را محکم بست و روی صندلی ردیف اول نشست. بیشتر از زلزله به یاد دارد. او بسیاری از اعضای خانواده خود را از دست داده است. او گفت که بازماندگان همه غمگین هستند و گویی مرده اند. زلزله های ترکیه را هم بهتر از بقیه می شناسد. با دیدن عکس دلشان به درد می آید و گریه می کنند. ترس و امید در سال گذشته همیشه تجربه شده است.
جشن خرما تنها جشنی است که در بم وجود دارد و همه ساله در شهریور ماه برگزار می شود. خاله میترا خواهرزاده اش را به جشن قهرمانی فوتبال بانوان در بم برده بود چون به گفته خودش این شهر را دوست ندارد. دلم می خواهد دست بچه های خنده و آواز و شاد در شهری که شاد نیست را بگیرم، بر ابرهای آرزو سوار شوم، ببرمشان کشوری که پر از شادی است، تا ببخشم. به قول خودشان دل به باد.
تنها آمدم با آهنگ های بلند با مضمون ایران، محل مهمان هر لحظه شلوغ تر می شد، فرش قرمز را کف جلوی سکوی قهرمانی پهن کردند. آسمان تاریک بود و نسیم ملایمی می وزید. حالا که با زن بمی به شب زلزله رفته ام غیرت مردم روی زمین برایم عجیب است. در میان درد چه بنویسم؟
در میدان سبز ورزشگاه فجر منتظر جشن قهرمانی فوتبال بانوان خاتون بم بودیم که چند هوادار تیم خاتون را دیدم. بدون توجه به جام ها و مدال هایی که همه در لنز دوربین قفل شده بودند، چند بار به اشتباه دور استادیوم چرخیدم و سوال پرسیدم تا سرانجام پله های منتهی به جایگاه را پیدا کردم. حال عجیبی داشتم مثل “حرفم رفته و سکوت سایه سنگینی است”…
انتهای پیام