پیشتازی زنان در ۱۷شهریور/ روایتی از وضع شهدا و مجروحان جمعه سیاه – خبرگزاری آنلاین | اخبار ایران و جهان

اخبار ایران | جمعه سیاه

به گزارش خبرگزاری آنلاین، 17 شهریور 1357 که در تاریخ انقلاب به جمعه سیاه معروف شد، روزی بود که مردم بی دفاع مورد حمله وحشیانه عوامل نظام قرار گرفتند و عده زیادی به شهادت رسیدند. حاج سید اصغر رخ صفات از جوانان فعال انقلابی یکی از شرکت کنندگان در آن روز بود. مرکز اسناد انقلاب اسلامی.

رهبری زنان در تظاهرات 26 شهریور 1357

حاج اصغررخ صفت گفت: روز قبل از 17 شهریور در میدان آزادی اعلام شد که فردا 17 شهریور است و دیگر راهپیمایی نخواهیم داشت. بحث شرکت در 26 شهریور است و عده ای در این راهپیمایی شرکت نخواهند کرد، زیرا گروه های دیگری هم فعال هستند و از هدف اصلی و مخالف افکار برادران منحرف می شوند. . به هر حال با این تردید مردم متفرق شدند و تصمیمی برای راهپیمایی 17 شهریور نداشتند. منزل من هم در خیابان هفده شهریور خیابان غیاثی (شهید سعیدی فعلی) است. نیمه های شب ارتش اعلام حکومت نظامی کرد و اعلام کرد که اگر کسی بیاید بیرونش می کنیم و کسی را نجات نمی دهیم. ظاهرا حکومت نظامی اعلام کردند اما مردم به آن توجه نکردند.

صبح رفتم بیرون و دیدم در خیابان زن و مرد زیادی بیرون نرفته بودند. حوالی ساعت 7/5، 8 صبح که خیابان 17 شهریور (شهباز سابق) پر از زن بود. من خودم در شک و تردید بودم و نمی دانستم چه خبر است و باید چه کار کنم.

سر راه ایستادم خانم ها آمدند، شعارشان این است که اگر حوصله راه رفتن ندارید، به خانه خود بروید و به خانم هایتان بگویید بیرون بیایند و آنها را تحریک کردند، کمی آمدند و ما از آنجا راه افتادیم. من به عنوان راهپیمایی نیامده بودم، اما زنان شعار می دادند و شادی می کردند.

این در روحیه آنها عجیب بود و هر بار که مردی را می دیدند همین شعار را سر می دادند: اگر پیشروی نکردی برو خانه، زن را بفرست بیرون.

الان همه شعارها در ذهن من نیست، اما می گویند شما مردها مشتاق نیستید از زنانتان بیرون بیایید، خودشان شعار می دادند. تقریباً به میدان شهدا رسیدم و راه بهتری برای رفتن وجود ندارد و صادقانه بگویم این وضعیت خطرناکی است و همه هیجان زده هستند.

تقریباً یک تقاطع دورتر از تقاطع شهدا با جاده سقاباشی (شهید برادران قادری) ایستاده بودم که آرام آرام شعارها شروع شد و ازدحام جمعیت زیاد شد. ناگهان صدای شلیک گلوله آمد. تیراندازی بسیار شدید است، حدود 7 یا 8 دقیقه طول می کشد. جمعیت برای فرار به میدان خراسان آمدند، اما ارتش تسلیم نشد و به تیراندازی ادامه داد.

دستیار پزشک بیمارستان بازرگانان

رخ صفت گفت: مردم دسته دسته صدها تا پنجاه تا پنجاه می دویدند و در خیابان های اطراف خود شعار می دادند. از آنجا آرام آرام به جاده ایران آمدم و به سمت جاده امین حضور و از جاده امین حضور به سمت بیمارستان بازرگانان پایین آمدم. من آن را احساس نمی کنم زیرا نمی دانم کجا بروم؟ من چه می کنم شعار می دهم تا اینکه یک وانت جلوی بیمارستان بازرگان با دو جوان روی زمین دراز کشیده اند و کفش های آدیداس روی پاهایشان. همه آنها غرق در خون بودند. به پشت در بیمارستان رسید، اما باربر در را باز نکرد. مردم مدام شعار می دادند و می گفتند الان بیمارستان را می سوزانیم.

جلو رفتم و به دربان گفتم در را باز کند. گفتند باز نمی کنم. من مسئول اینجا هستم، در را باز نمی کنم. گفتم درو باز کن خطرناکه نمیدونی چه خبره. گفتند ما دکتر نداریم، وقت نداریم به این چیزها رسیدگی کنیم و به ما ربطی ندارد. جلو رفتم و دست دیگرم را گرفتم و گفتم برو اینجا نیست و در را باز کردم، امتناع نکردم. انگار از خدا می خواست. وانت وارد بیمارستان شد و مردم وارد بیمارستان شدند.

دو جوان را از وانت بیرون آوردیم و به سالن بردیم. بعد از آن از ساعت 9 الی 10 یکی دو نفر از دوستان فرش فروش از جمله آقای حاج احمد کریمی در بیمارستان به کمک مجروحان می پرداختند.

وارد شدم، آنها هم پشت سر ما در سالن آمدند و بچه ها، مرد، زن، پیر و جوان، مجروح، تیر خورده و غرق در خون وارد بیمارستان تجاری شدند. جای دیگر نیست. بیمارستان کاملاً خالی بود و آماده پذیرایی از بیماران خودش بود، اما سالن عمومی مملو از کودکان مجروح و تیرباران شده بود.

عده ای تیر خوردند و روی شکم افتادند. برخی از آنها به پاهایشان شلیک کردند. ساده بود و لب راهرو دراز کشیده بودند و ناله می کردند. ما به آنچه در راهرو است فکر نمی کنیم، ما به چیزی فکر می کنیم که روال را به ارمغان می آورد. وقتی مجروح را آوردند، جوانی را که تیر خورده بود و جان باخت.

چهار، پنج نفر از این جوان ها که پرشور و پرشور هستند و موهایشان مثل بیتل معروف است اما در حق خودشان نیستند. آمدند یک جسد را گرفتند و بیرون آوردند. پشت پله ها توقف کردم. گفتم: نمی گذارم این را بگیری. گفت: نه، باید بگیریم و بجنگیم. البته درگیری احساسی است. این کارها را نکنید.

خون را از کف دست گرفته و بر لباس و سر و صورت خود پاک کردند. فریاد می زدند و فریاد می زدند که جوانان ما را می کشند، جوانان ما را می کشند. زمان بسیار غم انگیزی برای ما بود.

7-8 نفر از این جوانان پیکر شهید را روی سر گذاشتند و از درب بیمارستان خارج شدند و به سمت سره امین حضور رفتند. وقتی نزدیک مخابرات آمدند، ارتش وارد خیابان شد و شروع به تیراندازی کرد. جوانی که برای بیرون آوردن پیکر این شهید با ما درگیر بود مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به شهادت رسید. بعد از آن 7، ​​8 نفری که شهید را گرفتند با دو شهید دیگر برگشتند. گذاشتندش توی سردخانه و بعد ساعت 12 بیرون خبر دادند که ما برای تخت بیمارستان پارچه می خواهیم و برای بیماران خون. زن ها آن طرف حیاط بیمارستان صف کشیدند، اما کسی نیامد تا خون بگیرد. که برای کسی وجود ندارد.

روحیه انقلابی پزشکان بیمارستان

آن موقع دستیار پزشک بودم و دم در اتاق عمل ایستادم و زخم را روی تخت گذاشتم و به او نخ و سوزن دادم. در این شرایط یک پزشک زن که نوعی ظالم محجبه و بلند قامت است وارد بیمارستان می شود. حوالی ساعت 5:11، 12:00 بود. وقتی وارد شد تمام پزشکان و پرستاران دور او جمع شدند. در آن لحظه پسری 13 یا 14 ساله غرق در خون ناله کرد.

دکتر رو به پرسنل بیمارستان کرد و گفت او را بردارید و به اتاق بیاورید. بلافاصله کیفش را باز کرد و گوشی و داروهایش را بیرون آورد. در آن زمان همه ما نگران بودیم، ایشان رو به مردم کرد و گفت این انقلاب برای پیروزی نیاز به خون دارد. این کلمات آن چیزی نیست که شما فکر می کنید. کارها درست خواهد شد. با خودم گفتم عجیب است که این زن با این وضعیت اینقدر انقلابی است. خلاصه دکترها را جمع کرد و گفت ما وظیفه داریم به آن برسیم و آنها هم وظیفه دارند. انقلاب برای پیروزی نیاز به خون دارد، تا به هدف خود نرسیدیم نباید تسلیم شویم.

بعد از بحث همچنان مصمم و قوی با پوشش بسیار خوب و لباس و کیف بسیار خوب وقتی پر از خون است مراقب مجروحان است و به همه ما و پرسنل نگران دلگرمی می دهد. وجود دارد، که وصف ناپذیر است. مردم مشغول انجام این نوع فداکاری هستند.

استتار در لباس کادر پزشکی

من هم به دکتر کمک کردم. ساعت حدود 2.5:2 بود که دیدم کماندو وارد بیمارستان شد. او یک پلیس است، نامش اصغر سبیل است. سیاه است و نمیدانم ورامینی است کجایی؟ در 15 ژوئن به یاد دارم که آنها وحشیانه رفتار کردند و بسیار کشتند. وقتی وارد حیاط بیمارستان شدند، کل کلت ها در دست و شروع به تیراندازی هوایی کردند.

بنده چون لباسهایم خونی است پرستارها دستور دادند که بیایید خودتون با این وضعیت. پرستارها مرا به اتاق پرستار بردند و به جای اینکه یک روپوش طبی سبز رنگ به من بدهند، کلاه هم سرم گذاشتند و من وانمود کردم که دستیار پزشک هستم. وقتی کماندویی وارد راهروی بیمارستان شد، جلو رفتم و گفتم اینجا بیمارستان است و همه مریض هستند، جواب دادند تو توطئه ای، علیه نظام و دشمن و فریاد می زنی. ، ما شما را در این اتاق عمل خواهیم کرد. اما او فقط به هوا شلیک کرد و وحشت عجیبی برای بیمارستان ایجاد کرد.

خلاصه نیم ساعت بالا و پایین رفتند و بردند و صدها مریض مردند تا از بیمارستان خارج شدند. یعنی ساعت 5:30، 4:00 بود که از بیمارستان خارج شدم. بیرون ساعت حدود 5 بعدازظهر بود که اوضاع آرام شد.

رئیس منطقه ساواک در بیمارستان

بعد از اینکه دیدیم یک نفر وارد بیمارستان شد و الان همان لباس ها را پوشیده ایم. ما می بینیم که پزشکان و پزشکان در اطراف هستند و گزارش می دهند که بله، این چیزی است که اینجا اتفاق می افتد. پرسیدم کی بود؟ می گفت رئیس ساواک آن منطقه است. من هم بلند شدم. یکی یکی گزارش می دهند که بله اینجا انجام می دهند و دستور می دهند و می گویند باید مواظب باشید و این کار را نکنید.

نمی دانم چه شد که آمدند گزارش را بگیرند. ظاهراً برای مقامات بالاتر بوده است. تا پاسی از ظهر در بیمارستان بودیم و آرام آرام به سمت خانه رفتم. همه آنها نگران این بودند که من کجا هستم و چه خبر است. همه اقوام نزدیک فکر می کردند کار ما تمام شده است و از ساعت 7 صبح تا غروب کسی صدای ما را نشنید.

دکمه بازگشت به بالا